برگه‌ها

سپتامبر 2012
ش ی د س چ پ ج
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
2930  
 
No Image
خوش آمديد!
مهتاب شمس و فرار از مدارهایی که پیش می‌آیند/مجتبی دهقان پيوند ثابت

از متن‌هایی که خانم شمس در تنهایی می‌نویسد:

یک پیشگو نیاز به هیچ چیز خارق العاده‌ای ندارد.او می‌تواند آرزوهای دیگران را از زیر زبان‌شان، از زیر پوست صورت، از حالت ابروها، از شکل لب‌ها و برق چشم‌ها بیرون بکشد و زمان اتفاق افتادنش را حدس بزند. اما من باید می‌پرسیدم چطور می‌شود همه چیز را متوقف کرد. زمان کی می‌ایستد. کی می‌شود روبروت ایستاد و‌ نگاهت کرد!؟ آخر تو مثل چیزی سرگردان و معلق می‌آیی و می‌بینی و می‌شنوی و فراموش می‌کنی. چطور باید در جا به ایستادن وات داشت. توی چشم‌هایت نگاه کرد، دست‌هایت را گرفت و دنیا را از هم پاشاند. شاید می‌دانستی ادامه یافتن، آن یک لحظه را، از بین خواهد برد بی معنی خواهد کرد. اما کی باید ایستاد و لمس کرد. کی می‌شود مثل اجرام کهکشانی با هم برخورد داشت؟

نظرات[۳] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...

 
چند رباعی / حسن نیکو فرید پيوند ثابت

۱ _

در حنجره ام ،صدا ، توهم شده بود        قلبم به تنم،تپش تپش،  گم شده بود

یک حفره ، سیاهچاله ی زندگی ام        می سوخت ،ولی همدم مردم شده بود


۲ _

گل روزنه ایست ،بر جهانی دیگر             پروانه، سفیریست  ،نشانی دیگر

یک نکته ی مغفول که من  می گویم       اما نه در اینجا ،که زمانی دیگر

نظرات[۱] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...

 
شعری از فریبا رسولی پيوند ثابت

پسری به دنیا می آید

از عشق من می میرد

آن ها وقتی می میرند

بلافاصله بلند می شوند

کوره ی آدم سوزی را روشن

و من با شبحی که کاملا شبیهم است می بو سم

نظرات[۳] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...

 
خودکشی /دانیال جوادی پيوند ثابت

۱ #

روی لبه پل ایستاده بود. چشمان اش را به افق دوخته بود. مردم با قیچی زیر پل انتظار اش را می کشیدند. دوره گردی تمام نقاشی هایشان را پیش خرید کرده بود.

۲ #

کلید آسانسور کار نمی کرد. مامور برج به دنبال اش بود. وقتی برای تلف کردن نداشت. به ناچار پله ها را انتخاب کرد. هر پله ای را که برمی داشت خاطره ای از جیب ذهن اش چکه می کرد. دیگر تنها چند پله تا رهایی فاصله داشت. اما هر چه بالاتر می رفت یادش می رفت برای چه آمده. نشست. نفس هایش بوی سوختگی می داد. ماشه آخرین خاطره را چکاند. در آسانسور باز شد. مامور، دیر رسید.

۳ #

هنگامه ی غروب بود. پاهایش در ماسه ها گره خورده بود. چشمان اش افق را نوازش می کرد. گوش ماهی ها برای بدرقه اش به ساز موج می رقصیدند. موهایش را یادگار برای باد به ارث گذاشت. باد وزید. شور اش را درآورد دریا. قدم برداشت. هنگامه ی غروب بود …

نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...

 
دو غزل ار فرهاد زارع کوهی پيوند ثابت

شاعر بمیر ، شعر اعجازی نمی کند

کاری به غیر قافیه بازی نمی کند!

آن قدر شعر و زندگی از ما زده شده

که مرگ هم کسی را راضی نمی کند

نظرات[۳] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

انتشارات شهنا

انتشارات شهنا
1
No Image No Image