برگه‌ها

آوریل 2024
ش ی د س چ پ ج
 12345
6789101112
13141516171819
20212223242526
27282930  
 
No Image
خوش آمديد!
مروری بر کارنامه ی نویسندگی جلال آل احمد/معصومه اسلامی پيوند ثابت

 

از وقتی با اولین نوشته های جلال آل احمد آشنا شدم ،چیزی در آنها یافتم که باعث می شد با ولع بسیار به دنبال خواندن همه آثارش باشم،حتی اگر چند خط  و در قالب هایی غیر از داستان همچون مقاله،ترجمه یا نقد باشد و پس از خواندن چند باره ی آثارش حسرت خورده ام که چرا بیشتر زنده نماند تا بیشتر بنویسد؟!

طنز بسیار جذاب و گزنده ی داستان هایش، نقد زیرکانه ای است بر اوضاع اجتماع و خانواده و واکاوی ِ مذهب و سنت و خرافه و …! جلال از خانواده ای مذهبی و سنتی برخاسته و به روابط و سنن و آداب و رسوم چنین خانواده ای،که نمونه ای بارز و پررنگ از جامعه ای سنتی بود، کاملا واقف بود؛ از این روست که وقتی داستانی چون «سمنو پزان» را می نویسد و یک گردهمآیی زنانه ی مذهبی- سنتی را شرح می دهد،خواننده به همراه نویسنده و همچنین راوی داستان،که پسرکی حاجی آقازاده است،در مراسم سمنوپزان حضور دارد و نمونه چنین مراسمی را می تواند در گذشته دور یا نزدیک خود نیز به یاد آورد.

“دود همه حیاط را گرفته بود وجنجال و بیابرو بیش از همه سال بود. زن ها ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند نتوانسته بودند بچه ها را بخوابانند. مردها را از خانه بیرون کرده بودند تا بتوانند چادرهایشان را از سر بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی این طرف و آن طرف بدوند.داد و بیداد بچه ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آید – سر و صدای ظرفهایی که جابجا می کردند- و بروبیای زنهای همسایه که به کمک آمده بودند و ترق و توروق کفش تخته ای سکینه، -کلفت خانه- که دیگران هیچ امتیازی بر او نداشتند- همه این صداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه آن دود دمه ای که در آن بعد از ظهر از همه فضای حیاط بر میخاست، به یاد تمام اهل محل می آورد که خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند و آن هم سمنوی نذری….مریم خانم زن حاج عباس قلی آقا، سنگین و گوشتالو، با پاهای کوتاه و آستین های بالا زده اش غل می خورد و می رفت و می آمد…”( سمنوپزان)

در تمام داستان ها وظیفه روشنفکری اش را به خوبی انجام می دهد و با اشاراتی زیرکانه و با نقد تند و تیز خاص خود، به سنت های غلط و خرافه می تازد.

“پارچه ای که روی جعبه قرآن، جلوی قاری، انداخته بودند، یک بغچه سفید برودری دوزی شده ی نقش و نگاردار بود. در گوشه آن که به سمت مجلس در کنار جعبه آویزان بود، یک آهو، در میان یک جنگل از دم تیر یک شکارچی که لای درختان پنهان شده بود می گریخت و تعجب است که تمام نقش و نگارها از درخت و آدم و آهو و از با روح و بی روح همه برجسته بود و من خیلی در تعجب بودم که وقتی آقا از در وارد شد و همه با احترام او یاالله گویان بلند شدند، چرا به صاحبخانه نگفت که این بغچه را ببرد بسوزاندو از نظر او بدتر از آن، از این که روپوش جعبه ی قرآن باشد، دورش کند!

نفهمیدم!شاید خود آقا هم نمی دانست که کشیدن عکس ذی روح علاوه بر این که حرام است، اگر برجسته نقش شده باشد کفر هم می آورد! چرا  که این کار طایفه”مجسمه” لعنهم الله است.”(ای لامس، سبا)  

این تازیدن در داستان هایی چون مدیر مدرسه و نفرین زمین ،که راوی به وضوح مغز منفکر جامعه خویش است،به گونه ای دیگر مشهود است.اینک به مناسبات و روابط ناعادلانه اجتماعی و خرافه های مدرن تر دوران خود می تازد.

“مدرسه دوطبقه و نوساز بود و در دامنه کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یک فرهنگ دوست خرپول عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها کوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچه هاشان را کوتاه بکنند، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان”(مدیر مدرسه)

علاوه بر این در مدیر مدرسه لحن راوی،که همان مدیر است،تا حد زیادی  مطابق ِ شخصیتش و چیزی که نویسنده می خواهد او را آن گونه نشان دهد، می باشد؛سرکش، نقاد و تا اندازه ای لجوج که از همان جمله اول ِ شروع داستان مشخص می شود.مدیری که کجروی های اجتماعی را برنمی تابد و سرانجام عطای مدیریت و حقوق بالایش را به لقایش می بخشد.

“از در که وارد شدم سیگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم. همین طوری دنگم گرفته بود قد باشم….”

“از معلمی هم اقم نشسته بود. ده سال “الف.ب” درس دادن و قیافه های بهت زده بچه های مردم  برای مزخرف ترین چرندی که می گویی… و استغنا با غین و استقرا با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی ترین شعر دری و صنعت ارسال و ردالعجز و از این مزخرفات! دیدم دارم خر میشوم! گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان. دیگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت در امتحان تجدیدی به هر احمق بی شعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکه تعطیلات است نجات داده باشم…”(مدیر مدرسه)

 در داستان هایی که راوی  کودک – عنکبوت ، گلدسته ها و فلک، گناه– و یا زن طبقه ی پایین جامعه –بچه مردم- است،جلال فقط راوی است. روایتی کاملا تیزبینانه و دقیق از اوضاع اقتصادی و اجتماعی دوران خود می دهد و قضاوت را به عهده خواننده می نهد.در تمام حالات، روایت و متن بسیار ساده و صریح و رک پیش می رود.

” خب من چه می توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلی ام بود، که طلاقم داده بود و حاضر نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه می کرد؟ خب من هم می بایست زندگی می کردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میکردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم!…” (بچه مردم)

آشنایی آل احمد با موقعیت ها و شخصیت های داستان هایش منجر به توضیح و تفسیر دقیق احساسات و حالات شده است.او معلم بود،بنابراین وقتی«نفرین زمین» را می نویسد، می تواند خواننده را کاملا همراه با حس و حال معلمی کند  که در دهه ۴۰ به روستا رفته است:

” بسیار خوب. این هم ده. دیروز عصر رسیدم. مدیر، بچه ها را به خط کرده و به پیشباز آورده. بیست سی تایی. وسط میدانگاهی ده. اسمش؟…حسن آباد یا حسین آباد یا علی آباد. معلوم است دیگر. اسم که مهم نیست. دهی مثل همه دهات. یک لانه زنبور گلی و به قد آدمها. کنار آب باریکه ای یا چشمه ای یا استخری یا قناتی. یعنی که آبادی. با این فرق که من در یکی معلم ورزش بوده ام در دیگری معلم حساب و حالا اینجا باید معلم کلاس پنجم باشم که امسال باز شده و راه بردنش دیگر کار محلی ها نیست.

…یکی شان چمدانم را از توی کامیون برداشت و دیگری رختخواب پیچم را. و راه افتادیم. مباشر این طرف و مدیر آن طرف و بچه ها در دنبال. یک دسته حسابی و علم و کتل دسته، بساط زندگی معلم ده؛ به دوش دو نفری که از جلو می آمدند.”(نفرین زمین)

 و یا در«مدیر مدرسه»، در مدرسه ای که مدیر آن شده، روی صندلیش می نشیند و تک تک معلم ها را که با مهارتی بی نظیر توصیف شده اند،از نظر می گذراند:

” ناظم جوان رشیدی بود که بلند حرف میزد و به راحتی امر و نهی می کرد و بیا و برویی داشت و با شاگردهای درشت روی هم ریخته بود که خودشان ترتیب کارها را می دادند و پیدا بود به سرخر احتیاجی ندارد و بی مدیر هم می تواند گلیم مدرسه را از آب بکشد. معلم کلاس چهار خیلی گنده بود.دو تای یک آدم حسابی. توی دفتر اولین چیزی که به چشم می آمد. از آن هایی که توی کوچه ببینی خیال میکنی مدیر کل است.لفظ قلم حرف می زد و شاید به همین دلیل بود که وقتی رئیس فرهنگ رفت و تشریفات را با خودش برد، از طرف همکارانش تبریک ورود گفت و اشاره کرد به اینکه :”ان شاء الله زیر سایه سرکار، سال دیگر کلاسهای دبیرستان را هم خواهیم داشت.” پیدا بود که این هیکل کم کم  دارد از سر دبستان زیادی می کند! وقتی حرف می زد همه اش در این فکر بودم که با نان آقا معلمی چطور می شد چنین هیکلی بهم زد و چنین سر و تیپی داشت؟ و راستش تصمیم گرفتم که از فردا صبح به صبح ریشم را بتراشم و یخه ام تمیز باشد و اتوی شلوارم تیز!

معلم کلاس اول باریکه ای بود، سیاه سوخته. با ته ریشی و…(مدیر مدرسه)

 جایی خواندم که آل احمد برای نوشتن داستان سرگذشت کندوها که داستانی سمبولیک در مورد اوضاع سیاسی آن روزگار است و برای رسیدن به مقصود از کندو و زنبورهای عسل مدد جسته ،مدت ها زنبورداری کرده بود!

در اغلب نوشته ها،حتی نوشته هایی که سفرنامه نیستند،توصیفات دقیقی از محل وقوع داستان یا مکانی که به آنجا سفر کرده ،دیده می شود،گویی می خواسته ناصرخسروی ِ دیگری باشد؛ هرچند از کسی که بیشتر نقاط ایران را با پای پیاده پیموده تا دقیق تر ببیند،انتظاری جز این نمی رفت.

رک گویی و به حاشیه نپرداختن و در لفافه نپیچیدن نیز از دیگر خصیصه هایی است که خواندن آثارش را لذتبخش می سازد.شخصیت هایش را با وضوح هرچه تمام تر معرفی می نماید.جایی که لازم است، بدترین الفاظ و رکیک ترین دشنام ها را در دهان شخصیت های داستانش می گذارد تا خواننده به روشنی دریابد با چه سنخی طرف است.در بهترین داستان هایش که راوی اول شخص است و افکار و خاطرات خود را در داستان بازگو می کند،با نوعی جهان ِدوپاره ی بیرونی و درونی راوی روبرو می شویم. مانند معلم روستا در«نفرین زمین»که از نظر اهالی با وجود جوانی،همانند ریش سفیدان ارج و قرب دارد،ولی وقتی در ذهن خود،خاطرات گذشته اش را مرور می کند و یا در موارد پیش رو،وقتی با خودش می اندیشد، خواننده در می یابد با جوان شهری ِ با وضع مالی متوسطی روبروست که شیطنت ها و افکار خاص دوره جوانی خود را داراست. گذشته از این اغلب داستان هایش با دقت و وسواسی که برای توصیف اوضاع اجتماعی و اقتصادی و آداب و رسوم به کار برده،یک کلاس جامعه شناسی کامل می تواند باشد.

به طور کلی آل احمد با کسی تعارف ندارد،حتی با خودش! و از آنجایی که به همه حوزه های هنری و ادبی و روشنفکری زمان خود سرک می کشد و نقدهای تند و تیز و بی تعارفی از نگاه خودش بر آنان می نویسد، کاملا واضح است که بسیاری را از خود رنجانیده باشد.

این تازیدن و سرکشی و بی تعارف بودن نسبت به خود و دیگران تا جایی پیش می رود که داستان «سنگی بر گوری» ماحصل آن می شود.داستانی که خصوصی ترین زوایای زندگی خود و بچه دار نشدنش را توضیح می دهد و عقاید و نظرات خویش را در این زمینه بازگو می کند.هیچ نکته ای را به دلیل حفظ ظاهر و یا سایر دلایل مخفی نمی کند و بی هیچ ملاحظه و تعارفی با خود یا خواننده،هرچه را باید بگوید می گوید.همین امر باعث چاپ نشدن این کتاب تا دهه ی شصت می گردد.گویی در این کتاب می خواسته بگوید: جلال این است! بشناسیدش!

” … و حالا چه می گویی؟ این را زنم از من می پرسد. من در تمام مدت یک کلمه هم نگفتم. جز اینکه آن روز سر ناهار درست مثل اینکه کارد فرو می دادم و لام تا کام تا عاقبت زنم خودش جا زد و درآمد که:

– حالا دیگر باید تخم و ترکه اشرافیت تازه به دوران رسیده را سر سفره بنشانیم.

تازه این مفتضح ترین قسمت قضیه نبود. حاضر بودند بیست هزار تومان هم پول بدهند. بله اینجوری بود که اقمان نشست. صحبت از مشروع یا نامشروع نیست. اما وارث مفتضح ترین روابط اجتماعی شدن و دم گاو یا دم خروس ددر رفتن پسری را با دختری بیخ ریش بستن که چه؟ که بله ما هم بچه داریم؟ مرده شور! و بار اول نفرت این جوری آمد. نه از آن یکی تنها. مگر او چه گناهی داشت؟ یا چه عیبی؟ بی اینکه دختر باشد و ما به خواستگاری رفته باشیم جهازیه هم که داشت! نفرت از این فریب را می گویم. از اینکه نفس حسرت بچه داشتن را باید با دلسوزیها و محبتی که نه در جای خود صرف شده است، روز به روز به صورت انساج و عضلات در تن بچه ای بکاری و بزرگش کنی و بزرگتر و بزرگتر و ده سال و بیست سال و سی سال بگذرد اما ت عاقبت جز تجسم حسرت های خودت را در تن او نبینی. و حال آنکه آن کودک دیگر مردی شده است یا زنی؛ و زیباست و برومند؛ و لابد شوهری می خواهد یا زنی؛ و لابد بچه ای خواهد داشت و… این جوری بود که فریادم از درون برخاست که مگر دوام خلقت بر زمینه لق حسرت های تو است احمق؟ خیال کرده ای! و اصلا ببینم – مگر کدام یک از بچه های سرراهی و یتیم خانه ای و پرورشگاهی به دم روح القدس در مشیمه مادرشان قرار گرفته اند؟ و مگر چه فرقی هست میان یک پسر کاکل زری فلان شازده با بچه فلان میراب که چون برای بخور و نمیر خودش درمانده یوده فرزندش را سر راه گذاشته؟مگر این دو چه فرقی باهم دارند؟ هر کدام ثمره یک فضاحت دیگر جنسی یا وارث فقر و بیماری و کم خونی پدری یا مادری. بحث از اخلاق نیست یا از ادای اشرافیت را درآوردن.چون فقط در حوزه اخلاق و اشرافیت بچه ای را به فرزندی قبول کردن عمل خیر است و توصیه هم شده است. آخر دیده ایم که سرپرستی این پرورشگا ها با آن دسته از اشرافیت است که پس از قماری کلان دسته ای گل بردارند و یک جعبه شیرینی و به سرکشی پرورشگاه بروند و به عنوان تصدیق یا دفع بلا یا عوام فریبی یا کفاره گناهان به چنین بضاعت مسخره ای به درد همنوع برسند؟ این کارها لایق شان همان بنگاههای خیریه!…”

” …من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویشم. من اگر شده در یک جا و به اندازه یک تن تنها نقطه ختام سنتم.نفس نفی آینده ای هستم که باید در بند این گذشته می ماند. می فهمی عمقزی؟ اینها را دلم نیامد به پدرم بگویم ولی تو بدان. و راستی میدانی چرا؟ تا دست کم این دلخوشی برایم بماند که اگر شده به اندازه یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادی ای. و این زنجیر ظاهرا به هم پیوسته که بر گرده ی بردباری خلایق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی می پیوندد- اگر شده به اندازه ی یک حلقه ی تنها گسسته است. و این همه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست. و خواهم بست به این طریق در هر مفری را به این گذشته ی در هیچ و این سنت در خاک.”(سنگی بر گوری)

آل احمد دارای روحی سرکش ، قلمی جسور و توانا و طنزی دلنشین و حساب شده و ریزبین ،متفکر و به چالش کشنده ی همه سنت ها و باورهای اجتماعی و هنری و مذهبی دوره ی خود بود.خوب می دید و به هر چیز نگاه تحلیلی عمیقی داشت و از دید خود درست یا غلط بودنش را می سنجید و وفتی به نتیجه می رسید با جسارت و هنرمندی تمام بازگو می کرد.سفرنامه ی حجش نیز نقدی می شود بر بزرگترین مراسم مسلمانان و شرحی بر آنچه دیده است و به مذاقش خوش یا ناخوش آمده است!بی پروا و مشاهده گر!

کاش بیشتر فرصت داشت تا بنویسد!

 

پی نوشت:

* آن زمان که کتاب را می خواندم و این موضوع را نمی دانستم،این سوال ذهنم را مشغول کرده بود که چگونه یک معلم و نویسنده می تواند چنین اطلاعاتی از زنبورداری داشته باشد؟!

دسته: نقد و نظر | نويسنده: admin


نظرات بینندگان:
محمد گفته:

سلام .خیلی ممنون -جالب بود خدا اورا با اما م حسین (ع) محشور گرداند نوشته هایش را با یک با ر مطالعه درک کردم ودرست مثل اینکه صحنه را می دیدم وخودم بین انها بودم نویسندگان امروز یاد بگیرند بنده مطالبی راکه در مجله ها چندین مرتبه می خوانم چیزی سر درنمی اورم مثل اش شله قملم کار میمونه فقط درقسمت حوادث که باعث دلهره ورعب وغم وغصه ونگرانی وناامیدی می شود مطالب به زبان فارسی وهمه فهم چاپ می شود .بامیدی که روزی به فرهنگ اصلی دست یابیم باکمال تشکر .م.ی. ۱۴/۹/۱۳۹۱

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

انتشارات شهنا

انتشارات شهنا
1
No Image No Image