برگه‌ها

آوریل 2024
ش ی د س چ پ ج
 12345
6789101112
13141516171819
20212223242526
27282930  
 
No Image
خوش آمديد!
منازعه میان عقل و جنون / لیلی مسلمی پيوند ثابت

عنوان مقاله : منازعه میان عقل و جنون در داستان «رهنمودهایی برای نزول در دوزخ»

___________________________________

دوریس لسینگ (برنده ی جایزه نوبل ادبیات ۲۰۰۷) سهم بزرگی در تغییر بینش ما نسبت به جهان داشته است. او غالبا اولین کسی بوده که در داستان هایش درباره ی موضوعاتی صحبت کرده که دیگران هنوز به آن توجّهی نداشته اند. برای او هیچ چیز بی معنا نیست، چون هیچ گاه این اندیشه را نپذیرفته که جهان بیش از آن پیچیده است که به بیان در آید. او آزادانه به درون و بیرون خود سفر می کند و نامرئی به هرجا وارد می شود. معمولا ابتدا به شخصیّت های داستان هایش از بیرون می نگرد و سپس به درون آنها راه می یابد تا تخیّلات آنها را نشان دهد و توهّم آنها را به تدریج از میان ببرد. عرصه ی کار لسینگ از واقعیّت به افسانه، از بررسی های روانشناختی به خودشناسی و از عقل و منطق به تخیّل جا به جا می شود. او با درکی اشراقی، تحوّلاتی چون سقوط یک امپراطوری تا سرنوشت زمین پس از جنگ اتمی را به تصویر می کشد و بدین ترتیب آزادانه در تخیّلات خود حرکت می کند.

چارلز واتکینز ـ یا شخصی که به نظر می رسد چارلز واتکینز باشد  ـ  بیماری است مبتلا به فراموشی که در بیمارستانی روانی بستری است و در آنجا گرفتار اوهام و هذیان گویی می شود. گاه به یاد می آورد و گاه دچار آشفتگی های ذهنی و حتی جسمی می گردد که در نوع خود قابل توجّه است. وقایعی که خطرناک، مهم ، واقعی و شاید اسطوره ای هستند. او یا مسافری است از دنیای دیگر ؛ یا پیام آوری ملحد در جستجوی بیداری خویش از واقعیّت های دنیوی که در آن زندانی شده؛ یا شاید دیوانه یا بالعکس نابغه ای مبتلا به فراموشی است که به نبرد با خاطرات و احساسات و ترس هایی برخاسته که در ناخودآگاه ذهنش جرقه می زند. دو پزشک هم به طور متداول بر بالین او حاضر می شوند و به اوضاع او رسیدگی می کنند، امّا هردو در مورد علائم بیماری و معالجه آن و تجویز دارو و یا حتّی واکنش بیمار به داروهای تجویزی با یکدیگر موافق نیستند. هم بیمار و هم خواننده در تلاطم ترس و ابهام، در حلقه ی محاصره ماجرایی از دنیای خارج و دنیای درون قرار می گیرند  و این در حالی است که می توان قتل  عامی را باور کرد که قرار است در ابتدا یا آخر تمدّن ما اتّفاق بیافتد، داستانی وحشتناک مربوط به جنگ دوم جهانی، سرنوشتی دستخوش طوفان بر روی قایق نجاتی در اقیانوس و الهامی از سوی خدایان برای بیداری انسان ها در حالیکه به درک و پیشبرد آگاهی انسان تأکید می کند. کتاب « رهنمودهایی برای نزول در دوزخ» داستان عقاید و عملکردها است و به شکل جسورانه ای چالش برانگیز و تجربی است. دوریس لسینگ نویسنده ی این رمان در عین حال که خواننده را مجذوب داستان خود می کند، موجب برانگیختگی افکارش هم می شود.

در ابتدای داستان ما هیچ چیز از چارلز واتکینز نمی دانیم، چون اصلا نمی توانیم چیزی در موردش بدانیم. او یک معمّاست، فردی است که کاملا حافظه اش را از دست داده و به هیچ گونه معالجه پزشکی هم واکنش نشان نمی دهد. او تلاش می کند تا ما را به درون ذهنش بکشد تا کلید هستی خویش را پیدا کند، امّا به نقطه ای ختم می شود که کاملا گیج کننده است. خواننده یک سری داستان را می خواند که به نظر می رسد تمام آن خاطره های شخصی خود چارلز باشد که کاملا باورکردنی و مربوط به خود او است، ولی این شخصیّت، چارلز واتکینز نیست که دکترها تصوّر می کردند. یا شاید هم خود او باشد، امّا او فردی دیگر در جایی دیگر است. این قسمت که در برگیرنده ی نیمی از داستان است، به مطالعه ی دیوانگی و بیگانگی می پردازد. به تدریج که داستان پیش می رود، پزشکان گذشته ی او را بررسی می کنند و با افرادی از گذشته ی او ارتباط برقرار می کنند، مانند: همسرش، معشوقه اش، هم نشین دوران جنگ او، همکارانش و … و هرکدام به نحوی بر ابعاد مختلف فردی که به نظر شخصیّت پیچیده ای دارد، سایه می اندازند. چارلز فردی نیست که بتوان راحت به او علاقه مند شد، امّا هرچه که داستان به جلو پیش می رود ، متوجّه می شویم که هر چند او از لحاظ شخصیّتی گمراه کننده به نظر می آید، امّا در عین حال فردی بسیار افسون گر است. با آن که او فردی تحصیلکرده و استاد درس کلاسیک است، امّا در حال حاضر در داستان وضعیّت روحی اش تا حدّ درماندگی متزلزل شده است. به طور کلّی به نظر می رسد که او در تقلاست تا چیزی بیش از خویشتن و خود بداند، چیزی فراتر ، مثلا شاید به دنبال رستگاری یا شادی انسانی و یا دانشی ژرف تر و گسترده تر از حقیقت انسانی مدنظرش باشد. این داستان با یک تصمیم غیر منتظره و نتایج بسیار مهمّی نه تنها برای او بلکه برای همه ی ما به پایان می رسد و همه در پایان این پرسش را مطرح می سازیم که: جایگاه جنون و سلامت عقل کجاست؟

درونمایه ای که لسینگ در این داستان مطرح می سازد، نوعی آگاهی است که حقیقت وجودی ما را تعریف می کند و از آن مهم تر باریکه راهی است که اذهان ما تمایل دارد به تحلیل آگاهی و حقیقت آن بپردازد. در جامعه ی ما، دیوانگی ترسناک است و فرد دیوانه باید در اتاقی در بسته زندانی شود و دور از چشم عموم باشد؛ امّا لسینگ در این داستان به همه ما نشان می دهد که تصوّرات و اندیشه های یک بیمار روانی لزوما همیشه یاوه گویی های بیهوده یا پریشانی افکار نیست. لسینگ چنین مطرح می کند که این دسته از افراد به حقیقتی دیگر از زندگی و بعد دیگر ان پیوند خورده اند؛ همان گونه که در داستان آمده: «اگر تو در پس ذهنت یک غول هشت پا با چشمانی قد یک نعلبکی را تصویرسازی کرده ای بنابراین اگر چنین موجودی در اعماق دریا موجود باشد دیگر تو چیزی بیشتر یا کمتر از همان تصویری که در پس ذهنت از ان موجود ساخته ای نخواهی دید». وقایع بخش های اولیه  ی داستان به طور واضح و عینی برای چارلز واتکینز اتفاق می افتند، ولی به نظر ما بی ربط و متناقض هستند، امّا می توان احساس کرد که شاید هسته ای از حقیقت دانش و اگاهی در آن متمرکز است و واتکینز در تقلّای دستیابی به آن برخاسته است.

برخی از مفسّران و منتقدان بر این باورند که لسینگ در باب جنون و بیگانگی تئوری های آر. دی. لئینگ را در مطالعاتش مطرح می سازد. از نظر لئینگ، ذهن انسان در شرایط بیگانگی، خواب، ناخودآگاهی و عدم هوشیاری به سر می برد و هر کدام از این موارد دال بر صحت واکنش های گوناگونی است که چارلز واتکینز در مقابله با معماهای مطرح شده در داستان از خود ارائه می دهد، گویی که استدلال لسینگ از آن جایی نشأت می گیرد که انسان به شدّت از خود و محیط اطرافش بیگانه می شود. در داستان آمده: «بر روی زمین و حتی اطراف آن چیزی وجود ندارد که بر خود آگاهی نداشته باشد». تمامیت دنیا از لحاظ جایگاهی و زمانی روشن شده است و انسان ها رابطه ای مستقیم با هر چیزی در اطراف خود؛ از جمله مواد گیاهی، حیوانی و معدنی در گذشته و حال دارند، امّا انسان مدرن ارتباط خود را با حقایق قدیمی از دست داده است؛ بنابراین چارلز واتکینز که قادر نیست خودش را با دنیای بیرونی و درونی اش تطبیق دهد، سمبل از دست دادن کلیت روان و ذهن یک انسان مدرن در جهان غرب است. شاید چون غربی ها اسطوره های خود را گم کرده اند و بدین ترتیب خویشتن خود را نیز از دست داده اند. عقل گرایی نقش اسطوره را به عهده گرفته و علوم تجربی هم جایگزین بخش مهمی از دین شده است و این نکته ای است که برخی از انسان شناسان مذهبی، مانند کارل آرمسترانگ با آن موافقند. تقابل میان عقل گرایی و رؤیا پردازی ما را به مباحثه سازگار با آراء او می کشاند:« در جهان منطق، جایی برای ابهام موجود نیست اما زمانی که نکته ای مبهم شد به گونه ای که خواسته یا ناخواسته بر ما اثر گذاشت و دنیای بیرونی و ذهنی ما را دچار اختلال ساخت، آنگاه خلاصی از هرگونه ابهامی خود منجر به ابهام می شود».

لسینگ در این داستان یک پلّه بالاتر از تقابل دوگانه میان منطق/ابهام می ایستد و اذعان دارد که داستان تنها بر محور تقابل میان این دو مورد نیست، بلکه اصولا این تقابل دوگانه، در مفهوم و جایگاه انسان صورت پذیرفته است. تنها مسأله ای که لسینگ بر آن تاکید به سزایی دارد، طبیعت باور انسانی و شیوه ای است که ما انسان ها در دنیای مدرن در پیش گرفته ایم و به جلو حرکت می کنیم. حال آن باورها می تواند دینی، الحادی و یا غیرعرفانی باشد. به نظر لسینگ، در هر شیوه ای حقایق خاصّی نهفته است که در ابتدای امر مورد بحث قرار نمی گیرد و اختلاف عقیده ای برآن وارد نیست. پرسش لسینگ در داستان این است: « منکران دستورات الهی به کجا راهی می شوند؟» آخر داستان آنجایی که لسینگ با تأکید بر منطق و دانش به توصیف بشری می پردازد که فرصت خود را برای یافتن شادی از دست داده اند می توان چنین نقد کرد که نویسنده در این بخش خواستار بردباری انسان در برابر حالت تعلیق است که اصلا به معنای بی ایمانی نیست و نسبت دادن همه ی این باورها به کفر، نشانه ی قضاوت عجولانه در آثار لسینگ است. در حالیکه مسأله ی اصلی در این داستان آن است که لسینگ به هنگام جستجوی مجدّد در اندیشه و تطبیق دیدگاهی جدید، گامی فراتر از تفکرات عقلانی برداشته است و شک گرایی مفرط در آن به چشم می خورد؛برای مثال او در جایی از داستان چنین اشاره می کند: « بهتر است دیوانه باشیم اگر که بهای سلامت عقل آن است که توده ی سنگینی از سستی و کرختی را بر دوش بکشیم و سنگین اما بدون بصیرتی خاص در زندگی پیش رویم». آخر داستان هم با چنین فرضیه ی مشابهی هم خوانی دارد. لسینگ به هیچ وجه به خواننده این دیدگاه را ارائه نمی دهد که مراحل دیوانگی و جنون انسان را به جایگاهی فراتر از جایگاه فعلی ما می کشاند ، بلکه بیشتر تأکید او برآن  است که با چشمی متفاوت به بررسی و ازمایش دیدگاههای حاکم بر دنیا بپردازیم.

تنها چیزی که در این میان حقیقت دارد، آن است که ما در این دنیای مدرن چیزی را گم کرده ایم ، مثلا لذّت کشف حقایق دنیای درونی که در آن هنر، فرهنگ، علم، عشق، تغذیه، محیط زیست، ماهیت درون و … همگی به هم پیوسته اند تا به شکل گیری نوعی تجربه بشری دست یابند. حال ممکن است از منظر دین همه ی این پیوستگی های روحی، بی ربط باشند، امّا در دنیای درونی ما که تحت فشار روابط سطحی و تجربه های آشفته ما است، نوعی حس عمیق حاکم است، مبنی بر این که ما انسان ها چیزی را گم کرده ایم که نسل های پیشین ما هم چنین چیزی را تجربه کرده اند. این حسّ بیگانگی ریشه ی مدرنیسم است، همین حسّی که ارتباط ما را با دنیای اطراف تضعیف می سازد. انسان از محیط طبیعی خود فاصله گرفته است و در هوایی سمّی نفس می کشد؛ بدین ترتیب منازعه بر سر عقل گرایی توجه به انسان/خدا، خوب/بد و … نیست، بلکه این بار منازعه بر سر انسان/ انسان و درون/برون است و این که انسان چگونه می تواند افکار، اندیشه ها، امیال و باورهای درونی خویش را با ماهیت اجتماع و مسؤولیّت های به هم پیوسته در یک جامعه سازگار کند. دغدغه ی اصلی لسینگ در داستان جدایی «من» بشر از «ما» است: انسانی که از اجتماع خود جدا افتاده است و تمام منازعات میان آگاهی و جنون یا عقل گرایی و بیگانگی تنها با اتّحاد بشر برای نجات مدرنیسم و دنیای مدرن امکان پذیر است.

 

دسته: نقد و نظر | نويسنده: admin



ارسال نظر غير فعال است.

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

انتشارات شهنا

انتشارات شهنا
1
No Image No Image