
یک
تخیّلم در آغوشت رنگ می بازد
وبا خنده های تو
خاطره ام از عشق سرشار می شود
بی تو
جهان بی اندازه دلگیر است
و فنا کار خویش را ادامه می دهد
دستانم به دستت نمی رسد
و آن احساس شوریده عشق، در مسیر زندگی
جانم را می گیرد
جانی به من نمی بخشد
هر چند هزار بار گفته باشم
من زندگی را دوست دارم…
دو
هر بار که نامت را زمزمه می کنم
ترانه ای می شنوم
که از فرط دوست داشتنش چشمهایم را می بندم
مدهوشم می کند این ترانه ها
که پی در پی بر لب من جاری می کند نامت را…
سه
نفسم را حبس می کند زمین
این همه به تن تو نزدیک بود
بی قرار این همه سال
روح من نبود برایت؟
مرگ را کسی در من می کشت کاش!
حیات چه رنج درد آوری را برایم به تصویر می کشد
با گریه هایم
برای سنگ و خاکی که از من به تو نزدیک تر شده
و تو به من دور…
دسته: