… تو را آن بِه، که چشم فروپوشیده باشی
______________________
« روشنفکران این جامعه خوش ندارند بهخود رنجِ اندیشه و کلنجارهای مغزی را بدهند. بیشتر هواخواهِ راحتالحلقوماند. بیهوده نیست که هنوز […] اندیشمند [ی انقلابی] و پژوهندهای اجتماعی که ارزش و توان همسنگی با دیگر اندیشمندان و نوآوران جهانی را داشته باشد، آفریده نشدهاست.» (مصطفی شعاعیان، انقلاب، ۱۳۵۲)
ماجرای نسل ما و نسلی که پیش از ما مجال بروز یافت، ماجرایی دیگرگونه است؛ ماجرایی از جنس تکگویی آنها و جمعخوانی ما! و شاید تصادفی هم باشد سخن گفتن پیرامون موضوعی که امروز ذهن راقم این سطور را به خود مشغول ساخته و پرسشهایی پدید آورده که تا بخواهی به یکی از آنها پاسخی شکسته بسته بدهی هزاران پرسش بیپاسخ دیگر پرده از چهره تهدیدآمیزشان برمیگیرند و راست توی چشم آدمیزاده مینگرند، توگویی که انگاری با هیچ امریهای قادر به خلاصی از بندِ این پرسشها نیستی. یکی از این پرسشها حداقل طی ۱۶سالی که از مرگ سیداحمد فردید میگذرد، حول محور شخصیت کمنظیر او (بدون هیچگونه ارزشداوری) ذهن را به دور خود میچرخاند دریغ از اینکه اثر قابل اشارهای (بگذریم از برخی تقریرات درسهای او که توسط مرحوم محمد مددپور و سیدموسی دیباج جمعآوری، تدوین و منتشر شد) از او بهجامانده باشد. البته ذکر این مهم را لازم میدانم که چه بپذیریم و چه به مانند کسانی چون عبدالکریم سروش (که خود در نقادی فردیدی دیگر است) منکر باشیم، سیداحمد فردید با وجود وسواسِ بیمارگونهای که در امر نوشتن داشت (و به همین دلیل بسیار ساده نیز نسلهای بعدی را با کمبود منابع درباره این متفکر مواجه خواهدکرد) سهم عمدهای در سامانیابی فکر ایرانی طی نیمقرن اخیر داشته و بسا متفکر که از زیر شنل او به درآمدهاند. اما مسالهای که این یادداشت در پی طرح آن است نه در دفاع از فردید است و نه در رد او بلکه طرح چند پرسش و استدعای پاسخ از سوی کسانی است که داعیهدار اندیشه فردید و به تبع آن هایدگر در ایران هستند.
—
مریدان راستین
مرید راستین مسافر سرراهی با احساس سرشار از گناهی است که بر مرکب هر آرمانشهری، از مسیحیت تا کمونیسم، سوار میشود. وی آدم متعصبی است که به یک استالین (یا مسیح) نیاز دارد، تا بپرستدش و برایش بمیرد. اریک هوفر
نباید و نمیتوان از خاطر دور داشت که اساساً روشنفکر ایرانی از ذهن سنتی و اسطورهمدار به مدرنیته رسیده و طبعاً در این میان خرد انتقادی را (که از شاخصههای تفکر مدرن بهشمار میآید) تجربه نکرد و به همین دلیل نیز دچار تعصبات خشک اسطورهمدارانه قبیلهای و قومی شد. برای روشنفکر ایرانی تعصبات ایدئولوژیک جایگزین تعصبات سنتی و قبیلهای شده است، چراکه به گواه تاریخ، در این جغرافیا واژه fanaticism با تجربه تعصب، ترجمه شده و حاصل این ترجمان عصبیتی است که هر آینه جز جمود چیزی به ارمغان نمیآورد چه در نظر هایدگریهای ایرانی و چه در رویکرد پوپریهای ما. و به جرات میتوان گفت این تعصب در نظر و عمل بخش عمدهای از شاگردان استاد نمود عینی دارد به طوری که برای نمونه این مریدان راستین چندان بر تفسیر استاد از هایدگر، تاکید کرده و میکنند که گویی حرف اول و آخر فیلسوف همین بوده که در تفسیر فردید وجود دارد. این در حالی است که اساساً خود مفسر چندان به تفسیرش تعصب نداشت چراکه خوب میدانست تفسیر فردیدی تنها به عنوان یک تفسیر یا یک امکان تفسیری معنا دارد، اما نه به عنوان تفسیر مطلق یا چیزی که از تفسیر فراتر میرود و به شعار (آن هم از نوع افراطی، خشونتآمیز و تعصبآلود) تبدیل میشود. این رویکرد دیگر نه میتواند فلسفه باشد و نه تفسیر بلکه کینتوزی و یورش خردستیز در زیست جهان ستیزه و استبداد است و نه به قول کانت لزوم اثبات عالم خارج. جالب اینکه خود فردید اسطورهسازی را (با استناد به رگههای قابل تاملی از خرد انتقادی در همان تقریراتی که منتشر شده) محصول نگرش سادهانگارانه به جهان و زندگی امروزی میدانست، دریغ از اینکه خود، عاقبتی جز اسطورهشدن (آن هم با وجههای غریب) نیافت!
آیا این رویکرد عقبگرد از جهان فلسفه به اسطورهسازی نیست؟ این در حالی است که تقریباً هر کسی که بر سر کلاسهای فلسفه نشسته باشد، خوب میداند که اساساً اگزیستانس یا هستی اصیل آدمی هرگز تن به بسندگی و تعین نمیدهد و طبعاً اگر دیگری را به چشم شیء بنگریم خود نیز به شیء تبدیل خواهیم شد چراکه هستی شیء مختوم و فروبسته است. حاصل این شکل دیدن محبوسماندگی در خود به جای فراگذار به بیرون است و فرو ریختن در خود.
تفکر انتقادی به مثابه فوت کوزهگری
ظاهراً استاد، درس آخر خود را که توگویی همان فوت کوزهگری باشد به همه این شاگردان و مریدان راستینش نیاموخت؛ فنی که تنها از عهده ایشان برمیآمد و بس چراکه اگر قرار بر آموختن بود، باید تاکنون دیگر کوشندگان اندیشه ایرانی که دفعتاً با استاد همسخن بودهاند (نظیر دکتر رضا داوریاردکانی و…) توان آموزاندن تفکر انتقادی را میداشتند و میتوانستند به ایشان آموخت که هیچ اندیشهای حرف اول و آخر را نزده است و به تعبیری وحی منزل نیست و در این میان نیز میشد از فردید آموخت که به همه پدیدهها (اعم از فکری، سیاسی، اجتماعی و فردی) باید خردهگیرانه نگریست. کمااینکه خود او مینگریست. و چه بیمحابا!
همهساله مراسم یادبود این اندیشمند با حضور تنی چند از شاگردان شاخص او در دانشگاه تهران یا منزل سابقاش (که امروز شهرداری تهران تولیت آن را با عنوان «بنیاد حکمی و فلسفی فردید» بر عهده دارد) و دیگر موسسات علمی و پژوهشی کشور برگزار میشود. هر کس یافتههایش را از اندیشه او شرح میدهد و مستمعین نیز گوش فرامیسپارند. اما در این میان کافی است یکنفر از کسانی که در حلقه مریدان راستین استاد نبوده باشد و در مورد یکی از رویکردهای او نظری (هر چند صائب) که دلپسند شاگردان نبوده، اظهار کند تا با شیوههایی که پیراسته از هرگونه دلیل و منطق است، مواجهاش سازند و مصرانه بر این موضع پافشاری کنند که تنها گروه خاصی میتوانند درباره اندیشههای فردید حرفی (و نه البته نقدی) به میان آورند چراکه تنها این گروه توانسته (البته تنپرورانه) خرقه حقیقت بر تن کند ولاغیر! البته این موضع خاص «دگربودگان» نیست بلکه حتی خودیها نیز با این معضل مواجهاند بهگونهای که حتی اگر یکی از همین شاگردان سابق سخنی جز آنچه در قرارداد نانوشته حلقه مریدان بر زبان آورد تا همگان بر او بشورند و قس علیهذا…
حوالت به پسفردا
«زود آمدم، وقت من هنوز فرا نرسیده است، فقط پسفردا از آن من خواهد بود…» سیداحمد فردید
این گزاره به گوش و چشم بسیاری از شناسان فردید آشناست. طبعاً به اعتقاد بسیاری از شاگردان او درنگی طولانی لازم است تا نگاه از صدق و کذب این گزاره (که فردید آن را از گفته مشهور فریدریش ویلهلم نیچه آلمانی به عاریه گرفته است) به گزارش تاریخی معطوف شود و این پیشگویی جامه عمل به خود بپوشد. در این میان همین گزاره بسیار مورد سوءتفاهم قرار میگیرد به گونهای که گاه حتی ذهن را به سمت جایگاه کسانی چون بوئتیوس، کییرکهگور، اسپینوزا و حتی نیچه در تاریخ فلسفه غرب میبرد در حالی که همه این متفکران آثار مکتوبی از خود بهجاگذاشته بودند که بعدها مورد استناد قرار گیرد. اما مگر از فردید اثر مکتوبِ قابل اشارهای برجاست که بتوان با مستمسک قرار دادن آن پیشگویی استاد را تحققیافته فرض کرد؟
جالب اینجاست که بسیاری از شناسان اندیشه فردید، به شکلی تنپرورانه در خرقه حقیقت لمیدهاند و نه خود کار بایستهای کردهاند درباره اندیشههای استادشان و نه کار دیگران را برمیتابند به این معنی که فهم آرای فردید را مستلزم گذر زمان و رسیدن به همان پسفردایی میدانند که خودش پیشگویی کرده بود. طوری درباره او بحث میشود که گویی سخن از سقراطی دیگر در میان است؛ سقراطی که این بار در قامت یک معلم عبوس و در عین حال شخصیتی کاریزماتیک از عهود ماضیه به دوره مضارع پرتاب شده و سخن از زمان مستقبل به میان میآورد. دریغ از افلاطونی که بخواهد کتابت اندیشههای او را در مهمانی با سوفسطاییان زمانه برعهده بگیرد و این اصرار مریدان راستین بر حوالت به پسفردا کماکان ادامه دارد بیهیچ تحرک قابل اشاره و تاملی… مساله اینجاست که افلاطونهای این سقراط به گفتوگو قائل نیستند تا مبادا این بت به طرفهالعین فروریزد. طبعاً باید پذیرفت اساساً در جامعهای که برحسب یک تربیت و عادت تاریخی ریشهدار هر کس جوش خود را میزند و ماهیت پیوندها نوعی ابزاراندیشی پنهانکار است که خود را در چاپلوسیهای ریاکارانه و یکدیگرخواری و یکدیگرفریبی مشترک پنهان میکند، در جامعهای که زبان همان کارکرد مته و سمبه را دارد و میلیونها دیکتاتور کوچک برادروار به یکدیگر دروغ گفته خود را بر همدیگر تحمیل میکنند و تحمل را به یک فضیلت بدل میسازند. در چنین جامعهای شاید جز این نباید انتظار داشت.
جالبتر اینکه امروز تنها یک اثر قابل اشاره درباره فردید و تفلسفش وجود دارد که آن هم از آن محمد منصور هاشمی است؛ کسی که نسبت چندانی (از حیث تعلم در محضر او) با فردید ندارد.
به یاد «در خدمت و خیانت روشنفکران» افتادم. آنجا که از غربت ناصرخسرو میگوید: «و این یعنی مرد مبارز و روشنفکری را به خاموش عزلت سوق دادن و سپس بر گورش بارگاه ساختن. یعنی که تا زنده است حرفش را نمیشنویم تا بمیرد و بدل شود به پناهگاه خاموشی و پذیرایی – همچو مستمسکی – برای ناتوانیهامان…»
دسته: