برگه‌ها

آوریل 2024
ش ی د س چ پ ج
 12345
6789101112
13141516171819
20212223242526
27282930  
 
No Image
خوش آمديد!
رمزگشایی باغ کالبدها / شاپوراحمدی پيوند ثابت

به خدا سوگند می‌خواهم لباسهایم را پس بدهم
سرورو و لنگه‌کفش و سگک شکسته را وزن کنم.
شاید غباری پس بگیرم، اناری درخشان
و مرغی دیوانه و کتابی با یک حرف: الف.
و خاک شرجی سیاره‌ای سرگشته می‌بارید.
می‌خواهم با گُلی سرخ و بچگانه دوستی کنم
در سایه‌ی برجهای فراموشی.
برجهای فراموشی رودهایی بودند
که در گل‌ولایشان بازی می‌کردیم.
و شهر زود ما را از یاد می‌بُرد.
برجهای فراموشی لاله‌زاری بودند
پر از بلبل که خمیر شدند
و چراغ دستشویی را با آن روشن کردیم.
برجهای فراموشی ریشه‌هایشان آهسته
زمان را به هم می‌دوزد
و باغ ما را می‌سازد.
و در شرجی و سایه‌روشن لایه‌لایه
شاعر چندان سر پا می‌نویسد
تا چند بوته و خزنده‌ی ناشناس
بر پوستش تاول بزنند.
مادینه‌ها دزدکی خارهای توپر مهتابی را خواهند جوید
و چشمهای نزدیکشان سنگ خواهند شد
سنگی برای لغزیدن مارمولک.
من دُم مارمولکها را دوست دارم
هنگامی که بر ریگهای پرت
و ماسه‌هایی در حاشیه‌ی زمان
آغشته به نوری سیاه می‌شوند
مانند نیمه‌شاعران که چشمهایشان
به چنگکهای افروخته
در درگاه شوخی و رؤیا می‌آویزند
و خشنود و شرمسار
به خانه‌ی پوک خود می‌خزند.
خاکستری هست گند
که در رنگین‌کمان فلزی‌اش
بارها قهوه خورده‌ایم
و چشمهای هم را پاییده‌ایم.
وقتی هست بی‌گاه
با کوههای پشت سر هم
که آفتاب تازه شسته است.
و قلبی هست چاک‌چاک
که در کارتن بدشکل می‌شود:
شیر شرزه‌ای به زیر پله‌ها خواهد زد
گل سرخی لابه‌لای تیغ و نمک می‌نازد
پرنده‌ای آبی چشمه‌های سرب را می‌کاود
و ماهی‌ای کتک خورده بر یک طرف کارتن حک می‌شود.
چشمی چپ و تهی وقتی دمق شدم
چند خط کج بر مقوا انداخت.
می‌خواهم به مادیانی سراسیمه که سر و یال
در سوزنهای تابناک نیمروز کشیده است
با هوش خود نزدیک شوم.
بر طرف نازک کارتن دلی سوراخ می‌روید.
– «ببین خودت می‌دانی
به یک تقه بندم.»
بندی سفید خوب است
در سیماب هوا
تا سطلی از رنگ و خونت را
به آن بیاویزی: پرستو
یی سفید، پرستویی سفید.
آن وقت جفت اخمرویت سربه‌زیر
پنجه‌هایت را سفت خواهد گرفت.
– «چه خانه‌های چوبی بدی.
بچه‌ها، یک امشبه نمی‌خواهم
تو شکلکهای غزل شماره‌ یک بریزم.
تو را خدا، هوایم را داشته باشید.
من اینم که می‌خواهم …… یادم رفت.»
قمر در عقربیم
قمر در عقربیم
قمر در عقربیم
پوسته‌ی کشدار و نرمی را در کارتن حس می‌کنم.
لبخند را تماشا می‌کنم
و شبیه پرستو می‌آویزم.
صدایی می‌گوید ته کارتُن نوک بزن.
خاک گرم را به صورتم مالیدم.
چه خوب مقوای سبزه و چشمه را ستاره‌ها پاره کردند.
لانه‌ی فلزی پرنده‌ای گیجگاهم را شکست.
– «چه کار کنم؟ آیا لباسهایم را پس می‌گیرم؟»
باغ آن قدر توپر و سنگین شده
که به گمانم نامها را باید در روزنامه پیدا کنیم.
– «من اصلاً یادم نیست.
آها
به نظرتان پرستو می‌آمدم؟
خب مسأله‌ای نیست.
من حاضرم شعرتان را بخوانم
به شرطی که در حضور دیگران پستان بدهم.
درست است که دلبری فراموشکارم
اما روزی که با زوج خود از باغ می‌گذرم
هنر شما را بی‌دردسر در بازارچه خواهم دید.»
شاید چند رُفته‌گر کهنسال به دادمان برسند.
یکباره باغ را خواهند شست.
آنها همه چی
کتابهایی با یک حرف: الف
و کارتُنهایی تازه که بوی گوشت می‌دهند
را مچاله خواهند کرد.
جایگاهی پاک خواهیم داشت
خارج از شعر و ستاره و شاهنامه:
راه‌پله‌ای سردرگم
باغی سابیده و گود.

دسته: شعر | نويسنده: admin



ارسال نظر غير فعال است.

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

انتشارات شهنا

انتشارات شهنا
1
No Image No Image