برگه‌ها

دسامبر 2024
ش ی د س چ پ ج
 123456
78910111213
14151617181920
21222324252627
28293031  
 
No Image
خوش آمديد!
زنی که کشتم ، اسم نداشت ! / رضا کاظمی پيوند ثابت

کُشتَمَش . به همین راحتی . البته راحتِ راحت که نه ، ولی به هر بدبختی بود ، راحت کُشتمش .

دیروز عصر ، رفته بود آرایشگاه تا بیاید آماده شویم برویم میهمانیِ شام . دیر کرده بود . نگرانش شدم . نگرانش شده بودم ، گفته بودم با خودم : ببینی چه شده است میانِ راه ، نکند خراب شده باشد ماشینش ، مانده باشد کنارِ خیابان . توی پارک ، کاشته بودم کنار درختِ بلندِ کاجی که کُرک و پَرَش ریخته بود ، و کلاغ ها هم حتا رغبت نمی کردند بنشینند روش ، کارخرابی کنند . هی نگاه کرده بودم ساعتم را ، عقربه اش را ،که لامَسًب چرخ می خورد جلو چشم هام بی آن که او بیاید . تلفنش خاموش بود ، در دسترسم نبود تا چند تا از آن آبدارهاش حواله اَش- بارَش کنم ، و او جای عصبانیت- دندان غروچه ، کِیف کند بخندد غش غش و میانِ خنده هاش – غش کَردَناش ، بگوید : دارم می رسم عزیز ، دندان روی جگر فشار بده !

فشارش داده بودم به خودم ، گفته بودم : خوشَت می آید این طور یا بیش تر ، که صدای استخوان هات را هم بشنوی؟
سر تکان داده ، خُمار کرده بود چشم های سگ دارَش را ، که یعنی اوهوم . یعنی بیش تر . بعد لب هاش را باز کرده بود از هم ، شهوت انگیزترین جمله ی عمرش را گفته بود : تمامم کن ! تمامش کن همین حالا ! که یکهو برق گرفته بودم ، رهاش کرده هُلَش داده بودم عقب ، عقب رفته توی چشم هاش سگ گیر شده ، فریاد کشیده بودم سرش : لکًاته ! بلند شو بزن به چاک تا چاکِ گاله اَم بیش تر باز نشده نزده خُرد و خاکشیرت نکرده لَشَت را نینداخته اَم توی کوچه . همان طور که برق مرا گرفته بود ، او را خشک کرد . بعد چهره اَش در هم فشرده شد ، چشم هاش گِرد ، خودش هیستریک . لرزه گرفت . پا شد مانتوش را پوشید – پوشیده ، زده بود بیرون که برود برای همیشه گور و گم کند خودش را . ولی نرفته بود . از درِ دیگری تو آمده با لباس هاش و آرایش اَش که عوض شده بود ، شده بود دیگری . جوری که بتواند- توانسته بود ساعتی بِکارَدَم زیر درختِ کُرک و پَر ریخته ی کاجی نزدیک به ، نه نزدیک نه ، دورتر ، حوالیِ خانه اَش ، و حتا تلفنش را خاموش کند-کرده بود رویَم ، توی چشم هام خندیده ، زیر گوشم گفته بود : مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد !

کُشتمش . با همان کاردِ آشپزخانه ای که جهیزَش بود و هی به رُخَم کشیده بود جهیزیه اَش را از پنج سال پیش که : داده است از خارج ، نه ، خودش در سفری از خارج-حالا از کدام گورستان ، بماند- خریده ، کادوپیچ آورده گذاشته بوده توی انباریِ خانه ی مادر جانش تا روزی احمقی پیدا شود ببَرَدَش خانه ی خودش . و پنج سال پیش آن احمق پیدا شده آورده بود خانه اَش ، و پنج سال تحملًش کرده بود . تحملًش کرده بودم تا همین دیروز ،که با کاردِ آشپزخانه ی خودش کُشتمش . راحت بود . یعنی سخت نبود . فکر می کردم باید خیلی سخت باشد کُشتنِ کسی ، آن هم برای من که از کنارِ صفِ مورچه ها حتا ،کج می کردم می گذشتم نکند تا لانه نرسند ، بچه هاشان بمیرند از گرسنه گی . وقتی دیروز ، که دیگر شب – نیمه شب شده بود ، برگشت و مرا کارد به دست جلو درگاهیِ اتاقِ خواب مقابلِ خودش دید ، شوک زَدَش هوشَش را پراند . چشم هاش که بادامی بودند گردویی شدند ، گِرد و قُلُپًی زدند بیرون . گفتم حالاست که سگ هاشان را رها کند- وِل بدهد طرفم .

چشم هاش سگ داشت که وقتی از درِ کلاسم تو آمد و نگاهم کرد تا اجازه ی نشستن بخواهد ، چشم هام را و تمام جانم را گرفتند زیرِ دندان هاشان ، جویدند . با دست اشاره کردم بنشیند . رفت نشست . نشست روی مبل پارچه ای اتاقم که ملحفه ی شیرقهوه ای رنگی انداخته بودم روش . روش نشست ، دست کشید به پُرزهاش گفت : چه خوش رنگ ! و جمله اَش آن قدر کِش آمد که میانِ گفتن تا رفتنش ، اخراج شده بودم از دانشگاه و محروم از تدریس ، خانه اَم را فروخته رفته بودم چند محله پایین تر به اجاره نشینی ، پدرم هم سکته زده خوابیده بود سینه ی گورستان ، ووو… گفت : چه خوش رنگ ! و زمان کِش آمد . زمان را کِش آورد و بعدش رفت . یعنی نرفت ، بیرونش کردم . انداختمش تو کوچه ، برود بنشیند رو مبلِ پارچه ایِ اتاقِ کسِ دیگری و دست بکشد به پُرزهای ملحفه اَش بگوید : چه خوش رنگ !

دست هاش را جُفت کرده فشرده بودم میان دست هام گفته بودم : خوشَت می آید این طور یا بیش تر ،که صدای قِرِچ قِرِچِ شان را بشنوی؟ سرش را که روی شانه اَم خمانده بود بلند کرده ، چشم هاش را که سبز بود و سگ هم داشت دوخته بود به چشم هام گفته بود تمامش کنم ! نمی دانم چرا هرکه می آمد تو زندگی اَم می خواست تمام شود در من ، من اما می خواستم از آن نقطه آغاز شوم ، آغازش کنم؟

زمان گذشت . زمان گذشته ، رسیده بود به یک سال قبل از پنج سالِ پیش ، که شروع شده آغازش کرده بودم . چرا؟ چون وقتی فشارش داده بودم به خودم ، وقتی نشسته بود روی مبل پارچه ای اتاقم ، وقتی دست هاش را فشرده بودم میانِ دست هام ، وقتی آمده بود پیش – رفته بود پَس ، وقتی چشم هاش سبز بود ، قهوه ای ،آبی ، سیاه ، … ، خاکستری بود ، نگفته بود تمامش کنم و آغاز خواسته بود . من هم داده بودم بِش . آغازش کرده بودم ، شروع شده بودیم تا یک سال به علاوه ی پنج سال بگذرد و در این سال ها ، هی برود ، دیر کند ، نیاید ، بِکارَدَم زیر درخت های همه ی کاج های شهر ، اَخم کند ، حرف نزند ، پُرحرفی- وِرًاجی کند ، هی بنشیند روی مبل پارچه ای اتاقم که دیگر چوب هاش صدا می کنند ، بگوید : چه خوش رنگ ! و من هم هی بیندازمش بیرون ، برود ، اما از درِ اتاقِ خواب ، دفترِ کار ، کلاسِ درس ،…، بیاید تو ، سگ گیر نگاهم کند و بِکِشانَدَم این وَر ، آن وَرِ دنیا تا … ، تا بِکُشَمَش .

کُشتمش . با همان کاردِ آشپز خانه ای که جهیزش بود و هنوز پُزِ جهیزیه اَش مانده -ماسیده بود روی تیغه اَش . سخت نبود ، و اگر این را می دانستم ، همان فردای عروسی می کُشتمش . فرداش که نه ، یک ماه بعدش . حالا نمی دانم اگر پنج سال پیش ، یک ماه کسر ، قصدش را کرده بودم ، با چه می کُشتمش . شاید با دست هام که دست هاش را ، شانه هاش و خودش را فشرده بود ، و او خواسته بود اَزَم که تمامش کنم . نه ، آغازش کنم . تمامش یا آغازش؟ نمی دانم کدامش ، یاکدام شان بود . به هر حال ، شاید با همان دست ها گلوش را حلقه کرده فشار می دادم – داده بودم و در حِینِ فشردن ، خفه کردن ، کُشتَنَش باز هم اَزَش پرسیده بودم – می پرسیدم : خوشت می آید این طور یا بیش تر ، که …؟

رفته بود آرایشگاه . رفته بودند آرایشگاه . دیر کرده بودند . کاشته بودَندَم زیر درخت های کاج ، کلاغ ها را گفته بودند رو سَرَم کارخرابی کنند . تلفن هاشان را خاموش کرده بودند . خواسته بودند اَزَم تمام شان کنم قبل از آن که آغاز کرده باشم شان . گفته بودند : چه خوش رنگ ! رفته بود آرایشگاه …

و من کُشتمش . به همین راحتی . البته راحتِ راحت که نه ، ولی به هر بدبختی بود ، راحت کُشتمِ شان . با همان کاردهای آشپزخانه که جهیزشان بود و هنوز پُزِشان مانده – ماسیده بود رو تیغه هاشان ، کُشتمِ شان . نه ،کُشتمش !

____________________________________

رضا کاظمی ( شاعر ، نویسنده ، کاریکاتوریست )

تولّد :تهران ، ۴ آذر ۱۳۴۹ ش

آثار :
ـ گپی با فروغ فرخ زاد ، نثر و تحقیق ادبی ، نشر محمد رضا .
ـ غزل مویه‌های زنی در باد ، شعر بلند به‌هم پیوسته ، نشر محمد رضا .
ـ وقتی پروانه‌ها آمدند ، شعر _ نثر ادبی ، نشر محمد رضا .
ـ بانوی قصه‌های مادر ، شعر بلند ، نشر صریر .
ـ بیا کمی بارانی‌تر باشیم بانو ، نثر ادبی ، نشر مدیا .
ـ بوی باروت، عطر نارنج ، نثر ادبی ، نشر تهران رجاء .
ـ حضور شبنم بر گونه‌های سنگ ، شعر ـ نثر ادبی، نشر تهران رجاء ،
ـ یک سبد خاطره ـ یک سینه حرف ، مجموعه شعر کوتاه ، نشر نسیم حیات ، برگزیده‌ی اول کتاب سال ۸۵ در شعر جنگ .
ـ پستچی جای نامه، تنهایی آورد ،مجموعه شعر کوتاه ، نشر شاهد .
ـ ماه در حوض بی‌ماهی ، مجموعه شعر کوتاه ،نشر شاهد .
ـ می‌رویم گل انار بچینیم، نمی‌آیی؟! ، مجموعه شعر کوتاه ، نشر شاهد . پا برهنه تا ماه ، نشر شاهد ، مجموعه شعر کوتاه ، برگزیده‌ی اول کتاب سال ۸۷ در شعرِ جنگ .
ـ کودکان ستاره و اندوه ، شعر نوجوان ، نشر صریر .
ـ هنوز بوی عاشقی می‌دهم ، مجموعه شعرهای کوتاهِ عاشقانه ، نشر الکترونیکی سایت اثر .
ـ آرشه روی عصب ، مجموعه داستان ، …
ـ جمعه ها عصر ، ساعت سه ، بیمارستان روانی‌ها! ، مجموعه داستان ، نشر افراز .

منبع :
http://baroun82.persianblog.ir/

دسته: داستان | نويسنده: admin



ارسال نظر غير فعال است.

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

انتشارات شهنا

انتشارات شهنا
1
No Image No Image